فقط محض خنده...

همه چی

داشتم تو اتوبان میرفتم دیدم یه بچه ای رو موتور خوابش برده بود و داشت می افتاد باباش هم اصلا حواسش نبود
رفتم کنارش هر چقدر بوق میزدم نمی فهمید
آخرش رفتم جلوش و سرعتمو کم کردم تا ایستاد بهش گفتم :
پس چرا حواست به بچه ات نیس ؟؟؟
ی دفعه دو دستی زد تو سرشو گفت :
اصغر پس ننه ت کووووو؟؟
هیچی دیگه خدارو شکر کردمو رفتم :>:>
***
یکی از فانتزی هام اینکه یه فرش پونصد شونه بگیرم بعد هر شب سرمو بذارم رو یکی از شونه هاش :|:



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعهبرچسب:,ساعت14:3توسط نیما | |